کنایه از از چیزی صرف نظر کردن، دل کندن و قطع علاقه کردن از کسی یا چیزی، برای مثال نباید بستن اندر چیز و کس دل / که دل برداشتن کاری ست مشکل (سعدی - ۱۴۳)
کنایه از از چیزی صرف نظر کردن، دل کندن و قطع علاقه کردن از کسی یا چیزی، برای مِثال نباید بستن اندر چیز و کس دل / که دل برداشتن کاری ست مشکل (سعدی - ۱۴۳)
سر بلند کردن. پاسخ گفتن کسی را. اقماح. (زوزنی) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) : جرجیس سر برداشت و گفت تو دانایی که من... (قصص الانبیاء ص 191) ، بیدار شدن: از اینان یکی سر برنمی دارد که دوگانه ای بدرگاه خداوند یگانه بگذارد. (سعدی) ، بهوش آمدن: همه عمر برندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی. سعدی
سر بلند کردن. پاسخ گفتن کسی را. اقماح. (زوزنی) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) : جرجیس سر برداشت و گفت تو دانایی که من... (قصص الانبیاء ص 191) ، بیدار شدن: از اینان یکی سر برنمی دارد که دوگانه ای بدرگاه خداوند یگانه بگذارد. (سعدی) ، بهوش آمدن: همه عمر برندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی. سعدی
دست بلند کردن. دست را از روی زمین یا از روی چیزی بالا بردن و بلند کردن: بدانم به دستی که برداشتم به نیروی خود برنیفراشتم. سعدی (کلیات ص 317). اقتناع، دست برداشتن و گردن دراز کردن شتر به حوض تا آب خورد. (از منتهی الارب). استنان، دست به یک بار برداشتن. شباب، دو دست برداشتن اسب، دور کردن دست از چیزی که مماس با آن بود. - دست از دهان یا از دهن برداشتن، بی پرده سخن گفتن و صرفه نکردن در دشنام دادن و بد گفتن و هرچه بر زبان آید بی تحاشی گفتن. (آنندراج). هرچه به دهان آید گفتن: کرده از بس عرصه بر من تنگ دور روزگار من هم آخر غنچه سان دست از دهن برداشتم. فرج اﷲ شوشتری (از آنندراج). شرم را می باید اول از میان برداشتن کی به آسانی توان دست از دهن برداشتن. رفیع (از آنندراج). از دهن غنچه صفت دست اگر بردارم قفل دیگر ز حیا بر لب اظهار من است. طالب کلیم (از آنندراج). - دست از لگام برداشتن، رهاکردن لگام. آزاد گذاردن. متعرض نبودن: تا سوار عقل بردارد دمی طبع شورانگیز را دست ازلگام. سعدی. ، به بالا دراز کردن دو دست چنانکه گاه دعا. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بفرمود تا خانه بگذاشتند به دشت آمده دست برداشتند. فردوسی. اجلش در ندب اول گوید برخیز دست چون باخته شد دست به یاران بردار. انوری. حاجتگاهی نرفته نگذاشت الا که برفت و دست برداشت. نظامی. عاصیی که دست بخدا بردارد به از عابدی که کبر در سر دارد. (گلستان سعدی). دست انابت به امید اجابت به درگاه حق جل و علا بردارد. (گلستان سعدی). - دست به دعا یا بسوی آسمان برداشتن، کنایه ازبلند کردن دست در وقت دعا خواستن. (از آنندراج). اقناع: در خرابات چه حاجت به مناجات من است دست برداشته دایم به دعا تاک آنجا. صائب (از آنندراج). ، به علامت انکار دست افراشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رفض، در اصطلاح کشتی گیران، دست خود را بر زمین بزور نهاده حریف را به دعوی گفتن که دست ما را از زمین بردار. (غیاث). دست خود بر زمین بند کردن و حریف رابه دعوی گفتن که بردار. (آنندراج) : دست برداشتنت را چو فلک تاب نداشت پشت دستی ز مه و مهر به پیش تو گذاشت. میر نجات (از آنندراج). ، یازیدن. پرداختن: پگه دست نخجیر برداشتند ز گردون مه گرد بگذاشتند. اسدی. ، رها کردن. یله کردن. ول کردن. و رجوع به دست داشتن شود. - دست برداشتن از کسی یا چیزی، رها کردن امری یا کسی را. دست کشیدن از کسی یا از چیزی. او را به حال خود رها کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). کنایه از گذاشتن و تصدیع ندادن است. (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) : سر من دار که چشم از همگان بردوزم دست من گیر که دست از دو جهان بردارم. سعدی. - دست از خود برداشتن، بی قیدی مطلق پیشه ساختن. - ، خودسری پیشه کردن. - دست از ریش کسی برداشتن، او را رها کردن. متعرض او نشدن. - دست از کسی برنداشتن، از سرش وانشدن بدون حصول مقصود. (آنندراج) : از او تا نقد آمرزش نمی گیرم نمی میرم چو مزدوری که دست از کارفرما برنمی دارد. جلالای کاشی (از آنندراج). - دست برداشته شدن، آزاد شدن. (ناظم الاطباء). - ، معزول گشتن. (ناظم الاطباء). ، معاف کردن و عفو و اغماض نمودن. (ناظم الاطباء)
دست بلند کردن. دست را از روی زمین یا از روی چیزی بالا بردن و بلند کردن: بدانم به دستی که برداشتم به نیروی خود برنیفراشتم. سعدی (کلیات ص 317). اقتناع، دست برداشتن و گردن دراز کردن شتر به حوض تا آب خورد. (از منتهی الارب). استنان، دست به یک بار برداشتن. شباب، دو دست برداشتن اسب، دور کردن دست از چیزی که مماس با آن بود. - دست از دهان یا از دهن برداشتن، بی پرده سخن گفتن و صرفه نکردن در دشنام دادن و بد گفتن و هرچه بر زبان آید بی تحاشی گفتن. (آنندراج). هرچه به دهان آید گفتن: کرده از بس عرصه بر من تنگ دور روزگار من هم آخر غنچه سان دست از دهن برداشتم. فرج اﷲ شوشتری (از آنندراج). شرم را می باید اول از میان برداشتن کی به آسانی توان دست از دهن برداشتن. رفیع (از آنندراج). از دهن غنچه صفت دست اگر بردارم قفل دیگر ز حیا بر لب اظهار من است. طالب کلیم (از آنندراج). - دست از لگام برداشتن، رهاکردن لگام. آزاد گذاردن. متعرض نبودن: تا سوار عقل بردارد دمی طبع شورانگیز را دست ازلگام. سعدی. ، به بالا دراز کردن دو دست چنانکه گاه دعا. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بفرمود تا خانه بگذاشتند به دشت آمده دست برداشتند. فردوسی. اجلش در ندب اول گوید برخیز دست چون باخته شد دست به یاران بردار. انوری. حاجتگاهی نرفته نگذاشت الا که برفت و دست برداشت. نظامی. عاصیی که دست بخدا بردارد به از عابدی که کبر در سر دارد. (گلستان سعدی). دست انابت به امید اجابت به درگاه حق جل و علا بردارد. (گلستان سعدی). - دست به دعا یا بسوی آسمان برداشتن، کنایه ازبلند کردن دست در وقت دعا خواستن. (از آنندراج). اِقناع: در خرابات چه حاجت به مناجات من است دست برداشته دایم به دعا تاک آنجا. صائب (از آنندراج). ، به علامت انکار دست افراشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رفض، در اصطلاح کشتی گیران، دست خود را بر زمین بزور نهاده حریف را به دعوی گفتن که دست ما را از زمین بردار. (غیاث). دست خود بر زمین بند کردن و حریف رابه دعوی گفتن که بردار. (آنندراج) : دست برداشتنت را چو فلک تاب نداشت پشت دستی ز مه و مهر به پیش تو گذاشت. میر نجات (از آنندراج). ، یازیدن. پرداختن: پگه دست نخجیر برداشتند ز گردون مه گرد بگذاشتند. اسدی. ، رها کردن. یله کردن. ول کردن. و رجوع به دست داشتن شود. - دست برداشتن از کسی یا چیزی، رها کردن امری یا کسی را. دست کشیدن از کسی یا از چیزی. او را به حال خود رها کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). کنایه از گذاشتن و تصدیع ندادن است. (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) : سر من دار که چشم از همگان بردوزم دست من گیر که دست از دو جهان بردارم. سعدی. - دست از خود برداشتن، بی قیدی مطلق پیشه ساختن. - ، خودسری پیشه کردن. - دست از ریش کسی برداشتن، او را رها کردن. متعرض او نشدن. - دست از کسی برنداشتن، از سرش وانشدن بدون حصول مقصود. (آنندراج) : از او تا نقد آمرزش نمی گیرم نمی میرم چو مزدوری که دست از کارفرما برنمی دارد. جلالای کاشی (از آنندراج). - دست برداشته شدن، آزاد شدن. (ناظم الاطباء). - ، معزول گشتن. (ناظم الاطباء). ، معاف کردن و عفو و اغماض نمودن. (ناظم الاطباء)
دل برگرفتن. دل کندن. دست کشیدن. قطع علاقه کردن. صرف نظر نمودن. قطع امید کردن. امیدی نداشتن: دل از دنیا بردار به خانه بنشین پست فرابند در خانه به فلج و به پژاوند. رودکی. کار دل برداشتن از ولایت و سستی رای بدان منزلت رسید که... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 672). امیر دل از وی برداشت. (تاریخ بیهقی ص 364). از شغل هائی که بدیشان مفوّض بود... استعفا خواستند و دلها از ما و کارهای ما برداشتند. (تاریخ بیهقی ص 334). چو ابر از شوربختی شد نمکبار دل از شیرین شورانگیز بردار. نظامی. کس این کند که دل از یار خویش بردارد مگر کسی که دل از سنگ سخت تر دارد. سعدی. نبایدبستن اندر چیز کس دل که دل برداشتن کاریست مشکل. سعدی. سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی آخر ای بدعهد سنگین دل چرا برداشتی. سعدی. - دل برنداشتن از کسی، مواظب او بودن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : چنین گفت با نیطقون قیدروش کز او برندارم دل و چشم وگوش. فردوسی. - دل از جان برداشتن، مأیوس شدن از زندگانی. قطع امید کردن از زندگانی: خداوند (احمد حسن) کریم است مرا فرونگذارد که دل از جان برداشته ام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 182). بروز معرکه ایمن مشو ز خصم ضعیف که مغز شیر برآرد چو دل ز جان برداشت. سعدی. - دل از خود (ازخویش) برداشتن، قطع امید از زندگی کردن. یقین به مرگ کردن: این وزیر سخت نالان است و دل از خویشتن برداشته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368). از بغداد اخبار رسیده است که خلیفه القادر باﷲ نالان است و دل از خود برداشته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285). و میگوید (ابوعلی سینا) زنی را دیدم که این علت بر وی دراز گشته بود و دل از خویشتن برداشته و مرگ را ساخته... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - دل از سر برداشتن، دل از جان شستن. ترک سر کردن: من اول که این کار سر داشتم دل از سر بیکبار برداشتم. سعدی
دل برگرفتن. دل کندن. دست کشیدن. قطع علاقه کردن. صرف نظر نمودن. قطع امید کردن. امیدی نداشتن: دل از دنیا بردار به خانه بنشین پست فرابند در خانه به فلج و به پژاوند. رودکی. کار دل برداشتن از ولایت و سستی رای بدان منزلت رسید که... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 672). امیر دل از وی برداشت. (تاریخ بیهقی ص 364). از شغل هائی که بدیشان مفوّض بود... استعفا خواستند و دلها از ما و کارهای ما برداشتند. (تاریخ بیهقی ص 334). چو ابر از شوربختی شد نمکبار دل از شیرین شورانگیز بردار. نظامی. کس این کند که دل از یار خویش بردارد مگر کسی که دل از سنگ سخت تر دارد. سعدی. نبایدبستن اندر چیز کس دل که دل برداشتن کاریست مشکل. سعدی. سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی آخر ای بدعهد سنگین دل چرا برداشتی. سعدی. - دل برنداشتن از کسی، مواظب او بودن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : چنین گفت با نیطقون قیدروش کز او برندارم دل و چشم وگوش. فردوسی. - دل از جان برداشتن، مأیوس شدن از زندگانی. قطع امید کردن از زندگانی: خداوند (احمد حسن) کریم است مرا فرونگذارد که دل از جان برداشته ام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 182). بروز معرکه ایمن مشو ز خصم ضعیف که مغز شیر برآرد چو دل ز جان برداشت. سعدی. - دل از خود (ازخویش) برداشتن، قطع امید از زندگی کردن. یقین به مرگ کردن: این وزیر سخت نالان است و دل از خویشتن برداشته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368). از بغداد اخبار رسیده است که خلیفه القادر باﷲ نالان است و دل از خود برداشته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285). و میگوید (ابوعلی سینا) زنی را دیدم که این علت بر وی دراز گشته بود و دل از خویشتن برداشته و مرگ را ساخته... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - دل از سر برداشتن، دل از جان شستن. ترک سر کردن: من اول که این کار سر داشتم دل از سر بیکبار برداشتم. سعدی
دنبال کردن. تعقیب کردن: گر به ما همسفری، سلسله از ما بردار پشت پازن دو جهان را و پی ما بردار. صائب. ، دنبال کردن کسی برای یافتن وی. ایز او را برداشتن: حق نعمت شاه بگذاشتند پی کشتن شاه برداشتند. نظامی. ، محو کردن. از میان بردن: دو گرگ جوان تخم کین کاشتند پی روبه پیر برداشتند. نظامی
دنبال کردن. تعقیب کردن: گر به ما همسفری، سلسله از ما بردار پشت پازن دو جهان را و پی ما بردار. صائب. ، دنبال کردن کسی برای یافتن وی. ایز او را برداشتن: حق نعمت شاه بگذاشتند پی ِ کشتن شاه برداشتند. نظامی. ، محو کردن. از میان بردن: دو گرگ جوان تخم کین کاشتند پی روبه پیر برداشتند. نظامی
دنبال کردن تعقیب کردن: گربما هم سفری سلسله از ما بردار، پشت پا زن دو جهانرا و پی ما بردار، (صائب)، دنبال کردن کسی برای در یافتن وی ایز او را برداشتن، یا پی کشتن کسی برداشتن، مقدمات کشتن او را فراهم کردن: حق نعمت شاه بگذاشتند پی کشتن شاه برداشتند. (ن
دنبال کردن تعقیب کردن: گربما هم سفری سلسله از ما بردار، پشت پا زن دو جهانرا و پی ما بردار، (صائب)، دنبال کردن کسی برای در یافتن وی ایز او را برداشتن، یا پی کشتن کسی برداشتن، مقدمات کشتن او را فراهم کردن: حق نعمت شاه بگذاشتند پی کشتن شاه برداشتند. (ن